گرد سر آن شوخ فدايم بکنيد | | دردي است مرا به دل دوايم بکنيد |
زنجير بياريد و به پايم بکنيد | | ديوانهام و روي به صحرا دارم |
ما را ز بهار ما نسيمي نرسيد | | ديدي که نسيم نوبهاري بوزيد |
آن گلرخ ما پرده نشيني بگزيد | | دردا که چو گل پردهي خلوت بدريد |
بيچاره و عاجز و گرفتار مباد | | کس همچو من غريب بييار مباد |
هر جا که طبيب نيست بيمار مباد | | درد هجران مرا به جان آورده |
وان سايه که بد نشان من هم بنماند | | درياب که دل برفت و تن هم بنماند |
کاينجا که منم جاي سخن هم بنماند | | من در غم تو نماندم اين خود سخن است |
و آن جان که کتاب صبر ميخواند نماند | | آن تن که حساب وصل ميراند نماند |
ور وهم کني که جان بجا ماند، نماند | | گر بوي بري که غم ز دل رفت، نرفت |
روشن جاني از آسمان زير آمد | | هرچند که از خسان جهان سير آمد |
بر ره منشين که کاروان دير آمد | | خاقاني از اين جنس در اين دور مجوي |
هجر آمد و تبهاي فراوانم داد | | جانان شد و دل به دست هجرانم داد |
تا بر لب يار بوسه نتوانم داد | | تب اين همه تبخال پي آنم داد |
زو در دل شمع آتش افروختهاند | | تا عشق به پروانه درآموختهاند |
کز روي موافقت بهم سوختهاند | | پروانه و شمع اين هنر آموختهاند |
در وصل تو چشمم از نظر باز افتاد | | در راه تو گوشم از خبر باز افتاد |
از پاي درآمد و به سر باز افتاد | | چون خوي تو را به سر نيفتاد دلم |
بر چهرهي او نور سعادت باشد | | هرکس که ز ارباب عبادت باشد |
در خدمت او بخت ارادت باشد | | ايام وجود او به او فخر کنند |
روي تو چو لاله خال مشکين دارد | | لعلت چو شکوفه عقد پروين دارد |
تا نرگس تو چو خوشه زوبين دارد | | من در غم تو چو غنچه بندم زنار |
نه سرو نه سبزه ماند، نه لاله، نه ورد | | در باغچهي عمر من غم پرورد |
نه خوشه نه دانه ماند، نه کاه نه گرد | | بر خرمن ايام من از غايت درد |
دندانت موافق دلم گشت به درد | | چون درد تو بر دلم شبيخون آورد |
کو با دل من موافقت داند کرد | | اندر همه تن نبود جز دندانت |
باري ز خودم خلاص دادن داند | | بخت ار به تو راه دادنم نتواند |
از غصه که بي تو ماندهام برهاند | | تا ماندهام ار پيش توام بنشاند |
گردون ز توام برات دولت راند | | بخت ار به مراد با توام بنشاند |
مرفق چه دهم تا ز منت نستاند | | پروانهي بخت را به ديوان وصال |
از اين دل گم بوده خبر باز آرد | | روزي فلکم بخت بد ار باز آرد |
وصل آيد و آبم به جگر باز آرد | | هجران بشود آتشم از دل ببرد |
پس آتش تب چرا ازو نگريزد | | معشوقه ز لب آب حيات انگيزد |
آخر به چه زهره تب در او آويزد | | آن را که لب دم مسيحا خيزد |
زين روي بنفشه حلقه درگوش نمود | | زلف تو بنفشه ار غلامي فرمود |
کو حلقه به گوش زلف تو خواهد بود | | در باغ بنفشه را شرف زان افزود |
برخواندم و زو شبي دگر کردم سود | | چون نامهي تو نزد من آمد شب بود |
اندر دو شبم هزار خورشيد نمود | | پس نور معاني تو سر بر زد زود |
نوميدي و چرخ داد کارت ندهد | | خاقاني از آن کام که يارت ندهد |
غرقه شدي و زود گذارت ندهد | | در آرزوئي که روزگارت ندهد |
ناخورده شراب در خمار است آن مرد | | امشب نه به کام روزگار است آن مرد |
القصه به طولها چه زار است آن مرد | | آسيمه سر از فراق يار است آن مرد |
تا چشمهي خضر و ماه و شعري نگريد | | در باغ شعيب و خضر و موسي نگريد |
بر آب روان سايهي موسي نگريد | | در زير درخت شاخ طوبي نگريد |
گر جرم کند و گر عفو او داند | | گر بد دارد و گر نکو او داند |
من بر سر اينم آن او او داند | | تا زندهام از وفا نگردانم سر |
تب دوش تن مرا بيازرد به درد | | گردي لبت از لبم به بوسي آزرد |
تب خال مکافات لبم خواهد کرد | | امروز تبم برفت و تب خال آورد |
تب با تن من به رنج صد چندان کرد | | دندان من ار دوش لبت رنجان کرد |
تب خال چرا لب مرا بريان کرد | | چون دست درازي به لبت دندان کرد |
لشکر گه آن زلف سر افکنده بود | | رخسار تو را که ماه و گل بنده بود |
لشکر به شکارگه پراکنده بود | | زلفت به شکار دل پراکند آري |
جان خواهد شحنگي و رنگ آميزد | | غم شحنهي عشق است و بلا انگيزد |
گو ريز که سيم شحنه زين برخيزد | | خاقاني اگر سرشک خونين ريزد |
تا همچو تو صورتي برانگيختهاند | | صد باره وجود را فرو ريختهاند |
در قالب آرزوي ما ريختهاند | | سبحان الله ز فرق سر تا قدمت |
گرگ آشتيي بکن سر افراز مگرد | | آهو بودي پلنگ ب دساز مگرد |
چون آمدهاي ز نيمه ره باز مگرد | | داني که دلم ز عشق تو نيمه نماند |
وي کشته به دندان بسد عاشق صد | | اي کشته مرا لعل تو مانند بسد |
ز آن پيش که ترتر شود از آب نمد | | درياب مرا دلا سبکتر برکش |
کس بر تو بگاه عهد پيشي نکند | | خاقاني اميد بر تو بيشي نکند |
بيگانهي نو رسيده خويشي نکند | | خويشان کهن عهد چو بيگانه شدند |
از چشمهي چشم من دو صد چشمه گشاد | | تا چشم رهي چشم تو را چشمک داد |
در چشمهي چشم تو چنان چشم مباد | | هرچشم که از چشم بدش چشم رسيد |
از گوهر آفتاب روشنتر بود | | دري که شب افروزتر از اختر بود |
مانا که کلاه چرخ را درخور بود | | بربود ز من آنکه تو را رهبر بود |
گر مرغ دلش زين قفس آزاد آيد | | خاقاني را جور فلک ياد آيد |
وز فريادش عهد ازل ياد آيد | | در رقص آيد چو دل به فرياد آيد |
ساعت ساعت زمان زمانتر بايد | | رخسارهي عاشقان مزعفر بايد |
دامن دامن، کله کله زر بايد | | آن را که چو مه نگار در بر بايد |
جانها همه صيد چشم جادوي تو اند | | دلها همه در خدمت ابروي تو اند |
جوبک زن بام زلف هندوي تو اند | | ترکان ضمير من به شبهاي دراز |
از نالهي او جهان بناليد به درد | | تا زخم مصيبت دل خاقاني آزرد |
روش چو فلک کبود و چون مه شد زرد | | از بس که طپانچه زد فرا روي چو ورد |
در باغ رخت به کبر پر باز کند | | چون زاغ سر زلف تو پرواز کند |
تا بر گل تو بغلطد و ناز کند | | در باغ تو زان زاغ پرانداز کند |
غمهاي تو کرد خاک خاقاني باد | | اي از دل دردناک خاقاني شاد |
برخي تو جان پاک خاقاني باد | | روزي که کني هلاک خاقاني ياد |
برخيز و مي صبوحي اندر ده زود | | اي بت علم سيه ز شب صبح ربود |
برخيز که خفتنت بسي خواهد بود | | بردار ز خواب نرگس خونآلود |
تو مفلسي اين نعمتت آسان نرسد | | خاقاني هر شبت شبستان نرسد |
هر روز سفنديار مهمان نرسد | | هر شب طلب وصل که روئين دژ را |
جانم همه در روضهي رضوان باشد | | آن شب که دلم نزد تو مهمان باشد |
کامشب تن من نيزد بر جان باشد | | جانم بر توست ليک فرمان باشد |
عشاق تو آتش اندر املاک زنند | | چون رايت حسن تو بر افلاک زنند |
تا پيرهن شاهد جان چاک زنند | | اي عالم جان ولايت دل مگذار |
برخيز و به خانيان کليدش بسپار | | خاقاني ازين خانه و خوان غدار |
شو خانه و خوان را به خضر خان بگذار | | خضري تو بخوان و خانه چون داري کار |
خاقاني ازين توسن بد دست حذر | | چرخ استر توسن جل سبز اندر بر |
کن حلقهي فرج اوست وين ساخت به زر | | در ماه نو و ستارگانش منگر |
چون شمع بسي نشست بر کرسي زر | | خاقاني را آنکه بود سلطان هنر |
بر نطع نشسته اشک ريزان در بر | | اکنون چو چراغ است به کشتن درخور |
رخسار چو زر به ناخنان خسته مدار | | خاقاني اگر يار نمايد رخسار |
کز تو همه زر ناخني خواهد يار | | از ناخن و زر چهره برنايد کار |
کو شتربه است و شير نر احمد نصر | | خاقاني را ذم کني اي دمنهي عصر |
سايه ز بن چاه بري سر قصر | | نور از سر قصر آوري در بن چاه |
در کار شگرف همتي دست برآر | | خاقاني ازين مختصران دست بدار |
خورشيد پرست باش نيلوفر وار | | پروانه مشو جان به چراغي مسپار |
از بخت تو را تخت و هم از دولت بهر | | اي داده تو را دست سپهر و دل دهر |
از شوره گل، از غوره مل، از شکر زهر | | مهر تو کند به لطف و کين تو به قهر |
يعني که به مجرمان عاصي رحم آر | | داني ز چه يک نام حق آمد غفار |
پس عفو هميشه مينشستي بيکار | | گر جاهلي از جهل نکردي گنهي |
لب شسته به هفت آب ز آلايش دهر | | دل کوفتهام چو تخمکان ز آتش قهر |
بيرون همه ترياک و درون سو همه زهر | | تو بذر قطونا شدي اي شهرهي شهر |
آبم مبر و چو خاکم افکنده مدار | | خاکي دل من به آتش آگنده مدار |
در محنت و غم مرا پراکنده مدار | | چون کار من از بخت فراهم نکني |
ننشينم تا نخايم آن شکر تر | | گفتم به دل ار چو ني ببرندم سر |
گفت ار مگسي هم ننشيني به شکر | | پيش شکر از پر مگس ساخت سپر |
در ره دلش از راه ببر باز آور | | اي چرخ مهم را ز سفر باز آور |
با او دو به دو بگو خبر باز آور | | حال دل من يک به يک از من بشنو |
وصل تو تمناي هزاران مهجور | | اي نام تو در شهر به خوبي مشهور |
شروان به بهشت ماند اي بچهي حور | | با روي تو کافتاب ازو يابد نور |
در چشم کسان بزرگ باشد شب و روز | | هرکس که شود به مال دنيا فيروز |
از مال جهان گنج سعادت اندوز | | گر بخت سعيد و حسن طالع داري |
مرغ تو بپرد از نشيمن يک روز | | دود تو برون شود ز روزن يک روز |
ناکام شوي به کام دشمن يک روز | | گيرم که به کام دوست باشي صد سال |
هجران تو شير شرزه را گيرد بز | | اي چشم تو فتنهي فلک را قلوز |
با غارت تو عفي الله از غارت غز | | اي زلف تو بر کلاه خوبي قندز |
وي شيشهي عشرت شکن شعبده باز | | اي نيش به دل زين فلک سفله نواز |
وي نوبت مهرت چو ازل دور آغاز | | اي مدت جورت چو ابد دير انجام |
وي شب شب وصل است دژم باش و دراز | | اي زلف بتم به شب سياهي ده باز |
وي صبح کرم کن و ميا زآن سو باز | | اي ابر برآي و پرده بر ماه انداز |
وي چرخ مدر پردهي خاقاني باز | | اي ماه شب است پردهي وصل بساز |
اي صبح کليد روز در چاه انداز | | اي شب در صبحدم همي دار فراز |
اينک دل و تن توراست با من مستيز | | دل سغبهي عشق توست با تن مستيز |
اي دوست کش و غريب دشمن مستيز | | بيداد تو ريخت خونم انصاف بده |
با ماش به پاي پيل جنگ است هنوز | | آن کعبهي دل گرفته رنگ است هنوز |
هم دست مراد زير سنگ است هنوز | | داديم ز دست پيل بالا زر و سيم |
تو تو چو پياز و دل پر از آتش باش | | خاقاني رو چو سير عريان وش باش |
گشنيز تويي ديگ فلک را خوش باش | | چون جنبش چرخ گندنائي کش باش |
با عادت ديوسان ملک نيرو باش | | در طبع بهيمه سار مردم خو باش |
گر حال بد است کالبد را گو باش | | چون جان به نکو داشت بود با او باش |
آشفته مکن به معصيت خاطر خويش | | اي گشته به نور معرفت ناظر خويش |
بايد که شوي به جان و دل حاضر خويش | | چون نفس تو ميکند به قصد ايمان را |
من چشم به ره، گوش به در بر اثرش | | او رفت و دلم باز نيامد ز برش |
گوي آيد زي چشم که ديدي دگرش | | چشم آيد زي گوش که داري خبرش |
نقصان بپذير و سودمند همه باش | | خود را مپسند دل پسند همه باش |
بر خاک نشين و سربلند همه باش | | فارغ ز لباس عافيت باش چو نخل |
گام از سر کام در نهادي خوش باش | | خاقاني اگر نه خس نهادي خوش باش |
پندار در اين دور نزادي خوش باش | | هرچند به ناخوشي فتادي خوش باش |
عشاق چو آدم است پيرامونش | | ماند به بهشت آن رخ گندم گونش |
عمدا ز بهشت ميکند بيرونش | | خاقاني را نرفته بر گندم دست |
چون آتش و آب و باد باشد سرکش | | خاقاني اگرچه خاک توست اي مهوش |
کان را نبرد آب و نسوزد آتش | | چندان باد است در سر خاکي او |
صيدي است فکندهي تو بردار و مکش | | خاقاني اسير توست مازار و مکش |
گر بگريزد به بند باز آر و مکش | | مرغي است گرفتهي تو مگذار و مکش |
وز رشک تو در سرشک و در خون گل و شمع | | اي گشته خجل ز آن رخ گلگون گل و شمع |
گرديده چو سرد و گرم همچون گل و شمع | | من در هوس آن رخ همچون گل و شمع |
تا ماه مرا کرد نهان اندر ميغ | | برداشت فلک به خون خاقاني تيغ |
امروز که بر خاک زنم واي دريغ | | دي بوسه زدم بر آن لب نوش آميغ |
بگريز ازو که آب دارد در دوغ | | از بخل کسي که ميکند وعده دروغ |
هرگز نرسد ازو به ايمان فروغ | | آن صبح که خلق کاذبش ميخوانند |
کز حکم شما نه ترس دارد نه گريغ | | خاقاني را طعنه مزن زهر آميغ |
کو آتش و کو درخت و کو زه، کو تيغ | | از کشتن و سوختن تنش نيست دريغ |
رخ چون حلي و سرشک چون گوهر تيغ | | خاقاني را دلي است چون پيکر تيغ |
تا دست حمايل کند اندر بر تيغ | | تهديد سر تيغ دهي کو سر تيغ |
گويم سخني اگر نگيري به گزاف | | از صحبت همدمان اين دور خلاف |
دلها همه پرغبار و درها همه صاف | | چون شيشهي ساعت است پيوسته به هم |
کان موي ميان ز غم دلم کرد معاف | | در عشق تو شد موي زبانم به گزاف |
موئي شدهام به وصف تو موي شکاف | | بر هر سر موي من غمت راست مصاف |
نه مرغ توام به دانه پروردهي عشق | | نه خاک توام به آدمي کردهي عشق |
کهنگ شناس نيست در پردهي عشق | | پس بر چو مني پرده دري را مگزين |
بر گردن او بستهي مهري از دل | | اي درد چو بيدرد ز حالم غافل |
در گردن حق که ديد دست باطل | | بر سر دهمت خاک ز انصاف دمي |
پاي از گل غم مرا برون آر اي دل | | زرين چکنم قدح گلين آر اي دل |
گلگون مي در گلين قدح دار اي دل | | تا از گل گورم ندمد خار اي دل |
او نيست حريف، مهره بر چين اي دل | | يارت نکند به مهر تمکين اي دل |
خيز از سر او خموش بنشين اي دل | | از يار سخن مگوي چندين اي دل |
در آب چو آتش به فغانم همه سال | | از آتش عشق آب دهانم همه سال |
بر باد چو خاک جانفشانم همه سال | | بر خاک چو باد بينشانم همه سال |
بر باد نهاده باده پيش آر اي دل | | بنمود بهار تازه رخسار اي دل |
ما و مي گلرنگ و لب يار اي دل | | اکنون که گشاد چهره گلزار اي دل |
کيوان دل مشتري رخ زهره مثال | | اي بدر همال قدر خورشيد جمال |
پروين دندان، سهيل تن، جوزا فال | | قوس ابرو و عقرب خطي و تير خصال |
وان ناله که در دهان نگنجد دارم | | سوزي که در آسمان نگنجد دارم |
آن غصه که در جهان نگنجد دارم | | گفتي ز جهان چه غصه داري آخر |
جز چشمهي خورشيد جهانگرد نيم | | من ميوهي خام سايه پرورد نيم |
سرپوش زنان نيفکنم مرد نيم | | گر بر سر خصمان که نه مردند و نه زن |
بيرون مرو از راه شريعت يک گام | | احکام شريعت است چون شارع عام |
در مذهب اهل معرفت نيست تمام | | هرکس که سر از حکم شريعت پيچد |
آشفته دلي و بيقراري برديم | | از کوي تو اي نگار زاري برديم |
رفتيم و غمت به يادگاري برديم | | اي مايهي شادماني آخر ز درت |
کو تيغ که آب زندگانيش نهم | | کو زهر؟ که نام دوستکانيش نهم |
کو قتل که نزل آن جهانيش نهم | | کو زخم؟ که حکم آسمانيش نهم |
کز فرق فلک گذشت آب سخنم | | ز آن نوش کند زهره شراب سخنم |
هرکس که به سر بزد گلاب سخنم | | درد سر شش ماهه به ناچيز شود |
لاله همه ز آن رخ چو وردت چينم | | در زان لب لعل نوش خوردت چينم |
درمان دلم تويي که دردت چينم | | دربوسه لبت گزيدهام دردت کرد |
بر جيس و زحل، زهره حمل ثور غلام | | اي پيش تو مهر و ماه و تير و بهرام |
ميزان، عقرب، دلو، بره حوت به دام | | جوزا سرطان خوشه کمان شيرت رام |
جز خار نخائيم و بجز گز نگزيم | | ما ژنده سلب شديم در خز نخزيم |
رخسار به خون دختر رز نرزيم | | از لعل بتان شکر رامز نمزيم |
ميزيبد اگر دعوي اعجاز کنم | | چون از چشم بتان فسون ساز کنم |
چون نشه به بال باده پرواز کنم | | وقت است که از نگاه گرم ساقي |
بيدردم اگر ز خواهشت سير شوم | | از عشق تو کشتهي شمشير شوم |
تا در سر کوي تو زمين گير شوم | | زان آمده در عشق مرا پاي به درد |
از معنيها لفظ فقط فهميديم | | در مدرسهها درس غلط فهميديم |
هر سطري را ز يک نقط فهميديم | | بر دعوي غبن ما که خواهد خنديد |
گر خورشيد است عادتش ميدانم | | اکنون که شب آمدبرود جانانم |
کو را بگذاري تو برآيد جانم | | دل چنگ همي زند به هر دم در من |
نه ناوک آه سينه دوز آوردم | | افغان که ز دل براي سوز آوردم |
روزي به شب و شبي به روز آوردم | | بيهوده چو آفتاب و مه زير سپهر |
دل عود بر آتش است و اشک آب بقم | | خاقاني را ز آن رخ و زلفين به خم |
چون شمشادش جوان کن اي باغ ارم | | هم زآن رخ و زلف کاب نوشند بهم |
کس را نرسددست به پاي سخنم | | امروز که خورشيد سماي سخنم |
در کوي جهان است گداي سخنم | | خورشيد که پادشاه هفت اقليم است |
چون کشتي از آب ديده آسيمه سرم | | آن ماه به کشتي در و من در خطرم |
چون آب نشينم و چو کشتي بپرم | | ز آن باد کز او به شادي آرد خبرم |
رحمت نکني و روي ننمائي هم | | آزار کني و جور فرمائي هم |
دانم که نبخشي و نبخشائي هم | | بوسه چه طلب کنم چه پيش آري عذر |
جز با تو نفس ندهم و دل ننمايم | | تو گلبن و من بلبل عشق آرايم |
تا باز نبينمت زبان نگشايم | | در فرقت تو بسته زبان ميمانم |
بر رهگذر غم تو نشاني و دلم | | بر فرق من آتش تو فشاني و دلم |
من ترک تو گفتهام تو داني و دلم | | از جور تو جان رفت تو ماني و دلم |
خاک از ستمت بر آسمان اندازم | | مهر تو برون آستان اندازم |
تا مهر تو در پيش سگان اندازم | | بشکافم سينه و برون آرم دل |
بر آب دو عارضش خطي آتش فام | | سروي است سياه چرده آن ماه تمام |
چون سرخي مغرب است در اول شام | | شکل خط او به گرد عارض مادام |
صد ره به تو عذر جان فزاي آوردم | | با آنکه به هيچ جرم راي آوردم |
من بندگي خويش به جاي آوردم | | گر عذر مرا نميپذيري مپذير |
دل دادم و بس صلاي مالي زدهام | | من دست به شاخ مه مثالي زدهام |
اختر بهگذشتن است، و فالي زدهام | | او خود نپذيرد دل و مالم اما |
لب بسته و دل شکسته داني چونم | | در عشق شکسته بسته داني چونم |
من غرقهي خون نشسته داني چونم | | تو مجلس مي نشانده دانم چوني |
از دست غمت چو مي در آب و خونم | | چون پاي غم ار ز مجلست بيرونم |
من غرقه خون نشسته داني چونم | | تو مجلس مي نشانده دانم چوني |
يا هيچ گنه نعوذبالله کردم | | بيآنکه بدي بجاي آن مه کردم |
چون توبه قبول نيست کوته کردم | | از جرم نکرده توبه صد ره کردم |
غم نيست اگر بر درت افکنده شوم | | کشتند مرا کز تو پاکنده شوم |
هرگه که به تو باز رسم زنده شوم | | تو چشمهي حيواني و من ماهي خضر |
بدرود کنان کرد گذر در کويم | | دل دل طلبيد از پي ره دلجويم |
بنگر که من آه آه و دل دل گويم | | گفتم که ز راه راه و دل دل کم کن |
تن غرقه به اشک در شکرخنده منم | | خورشيدي و نيلوفر نازنده منم |
شب مرده ز غم، روز به تو زنده منم | | رخ زرد و کبود تن سرافکنده منم |
جوجو جاني در اين جهان من دارم | | نونو غم آن راحت جان من دارم |
آهي که فلک بدرد آن من دارم | | نازي که جهان بسوزد آن او دارد |
وز جرعهي جام پراکندهترم | | از حلقهي زلف تو سر افکندهترم |
از لعل نگين تو تو را بندهترم | | گرچه ز شبه دل تو آزادتر است |
همسايهي من سايه نبيند بازم | | چون سايه اگر باز به کنجي تازم |
همسايهي من سايه نبيند بازم | | ور سايه ز من کم کند آن طنازم |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}